شهریور, ۱۳۸۹
یکشنبه با خواهر و برادرم پاشدیم رفتیم خونهی یکی از دوستان ِ صمیمیمون تا دوقلوهای ِ ۵ ماهه و پسر ِ ۵ سالهشون رو ببینیم. تمام ِ وقت سرگرم ِ بچهها بودیم و شب هم موندیم حتی. فرداش خواهر و برادرم برگشتن خونه اما من موندم تا امروز. این ۶ روز اونقدر سرگرم ِ این دوتا نوزاد شدم که دیگه نمیتونستم دل بکنم ازشون. سر و کله زدن با پسربچهی ۵ ساله هم جذابیتهای ِ خودش رو داره البته.
تو این ۶ روز بچه شیر دادم (با شیشهشیر البته) و خوابوندم و پوشک عوض کردم و بازی کردم و … هنوز سرشونههام بوی ِ شیر میده از بس روم شیر بالا اوردن.
شبا هم تو اتاق ِ پسرک میخوابیدم و ازم میخواست براش قصهی بزبزقندی رو تریف کنم. ۶ بار این قصه رو تریف کردم و اونقدر با دایناسورهاش بازی کردم که شبا خواب ِ دایناسور ِ بالدار میدیدم.
به من میگفت مری تو خواهر ِ من میشی؟ منم ذوق میکردم کلی. هروقت هم اذیت میکرد پدرمادرش بهش میگفتن اگه پسر بدی باشی مری میره خونشون و اون میگفت نه! و پسر ِ خوبی میشد و من هی بیشتر ذوق میکردم.
در کل روزای ِ خوب و خندهداری رو گذروندم و حسابی بهم خوش گذشت.
هروقت روزی رسید که مغازههای ِ اسباببازیفروشی تفنگ ِ پلاستیکی نفروختن
اونوقت میتونیم به صلح ِ جهانی امیدوار باشیم
کاش چراغقرمزی بودم
تا ثانیههایی خیره میشدی به من
هرروز
یه ده روزی پاشدیم رفتیم مسافرت. درگیر بودم که لپتاپ رو ببرم با خودم یا نه که بعد تصمیم گرفتم موبایلم رو هم نبرم حتی. چندروز دور از اینترنت و زندگی ِ مجازی تجربهی خوبی بود. البته اگر هم همرام میبردم وقتی برای ِ آنلاین شدن نداشتم، چون صبح میزدیم بیرون و فقط شب برای ِ خواب برمیگشتیم محل ِ اقامتمون. تصمیم داشتم داستان بنویسم اما فرصت ِ نوشتن هم پیدا نشد و به همون چندصفحه گزارش ِ سفر، توی ِ دفترخاطرات، بسنده کردم. از هرفرصتی برای ِ عکس انداختن استفاده کردم که چندتاشو اینجا گذاشتم.
از جاهایی که رفتیم باغ ِ وحشش رو بیشتر دوست داشتم. وقتی وارد شدیم اولین حیوونی که دیدیم خر بود. تابلوش رو که خوندیم دیدیم نوشته خر ِ وحشی ِ ایرانی یا همون گورخر ایرانی . کلی ذوقزده شدیم از دیدن ِ یه هموطن(!)
خیلی باوقار و خوشهیکل بود. اونقدر که تحت ِ تاثیر قرار گرفتم و از این به بعد به هرکی بگم “خیلی خری” منظورم “خیلی ماهی” هست.
البته حیوونای ِ دیگه هم هرکدوم جذابیت ِ خودشون رو داشتن. بونوبوها از همه دوستداشتنیتر بودن. مخصوصن نوزاد ِ چندماههای که خیلی بامزه بود. فیلمش رو توی ِ یوتیوب گذاشتم که میتونید اینجا ببینید. بونوبوها نزدیکترین فامیلای ِ انسانها هستن و نمیشه دوستشون نداشت. و ایکاش میشد یکیشون رو به فرزندی قبول کرد.
یکی دیگه از چیزای جالبی که باهاش برخورد کردم قفلهایی بود که به نردههای ِ کنار ِ رود ِ راین بسته بودن. توی ِ ایستگاه ِ قطار دلیلش رو فهمیدم: عشاق قفلی رو به نردهها میبندن و کلیدش رو میندازن تو رود ِ راین تا این حرکت سمبلی باشه برای ِ عشق ِ ابدیشون. فرقش با دخیل بستن تو امامزادهها اینه که اونجا قفل میبندی تا یه عشقی پیدا کنی اما اینجا وقتی که عشقت رو پیدا کردی قفل میبندی.
ِ