میرفتم خونهی خواهرش گلدوزی و مهرهدوزی یاد میگرفتم. بابام که نذاشت برم مدرسه. همونجا دیدمش. ینی اون منو دید. عاشقم شد. راستش منم خوشم میومد ازش. بعدن دوست شدیم باهم. نه اینطوری که دختر پسرا تو کشور ِ شما با هم دوست میشن. نه. ما فقط سلام میکردیم به هم. به هم لبخند میزدیم. در رو برام باز میکرد. این ینی باهم دوست شده بودیم. یه روز که رفتم خواهرش نبود خونه. نشستیم باهم حرف زدیم. بعد هم اون اتفاق افتاد. دوتاییمون خیلی ناشی بودیم. بعدن که تموم شد فهمیدیم چیکار کردیم. گفت میاد خواستگاریم. اومد خواستگاریم. خانوادم مخالفت کردن. گفتم قول ِ منو به فهیم دادن. فهیم پسرعمهمه. گفتن از قبل از بدنیا اومدنم قولمو به عمهم دادن. دیگه کلاس گلدوزی نمیرفتم. نمیدیدیم همدیگرو. تا اون روز. همون روزی که با مامان رفتیم درمانگاه. چندروزی بود ناخوش بودم. حالت تهوع و درد داشتم. آزمایش دادم. دکتر گفت حاملهم. انگار دنیا خراب شد رو سرم. رو سر ِ مامانم هم. از همونجا فرار کردم رفتم خونهی خواهر ِ بسیم. همه چیزو بهشون گفتم. مطمئن بودم بابام منو میکشه. داداش ِ بسیم گفت اونا حتمن میدونن کار ِ بسیمه. میان اینجا. گفت نمونید. برید خونهی خاله سمیعه. رفتیم خونه خاله سمیعه. شبش بصیر اومد خبر داد بابا و مامان و پسرعمههام رفتن خونهی بسیم اینا واسه جنگ و دعوا. گفتم دخترمون رو بدید. گفتن بسیم رو میکشیم. بابای ِ بسیم خواسته آرومشون کنه منو دوباره از بابام خواستگاری کرده. گفته هر شرطی بذارید قبوله. گفته زن میدیم به فهیم. راضی نشدن. گفتن آبروی ِ فامیلمون رفته. گفتن این ننگ فقط با خون پاک میشه. خانوادهی من خیلی مذهبین. چند سال پیش دخترعموی ِ فهیم و فاسقش رو کشتن. دولت هیچکاری نکرد. ینی نمیتونست هم کاری کنه. دخالت نمیکنن تو اینجور چیزا. فرداش باز بصیر اومد گفت خانوادم رفتن شکایت کردن. گفتن بسیم منو دزدیده. مامورا اومدن خونهشونو گشتن. بصیر گفت میان پیداتون میکنن. گفت از اینجا برید. بسیم تابستونا میرفت ایران کار میکرد. گفت برید ایران. رفتیم ایران. رفتیم پیش ِ آشنای ِ فهیم. یه خطبه عقد هم خوندیم. شدم زن ِ فهیم. پاییز بهار بدنیا اومد. بسیم میرفت بنایی میکرد. یه بار نزدیک بود بگیرنش برش گردونن افغانستان. یوهو میریختن میگرفتن. اگه کاغذ نداشتی برت میگردوندن افغانستان. شوهر و پسر ِ آمنهخانوم رو گرفته بودن کتک زده بودن. از طبقه دوم ِ ساختمون پرتشون کرده بودن پایین. بعدش برشون گردونده بودن افغانستان. آمنه خانوم بعد از یه هفته خبردار شد که چی شده. زن ِ طفلک برگشت مزارشریف. منم همیشه نگران ِ بسیم بودم. هرروز از زیر قرآن ردش میکردم وقتی میرفت سر ساختمون. بهش میگفتم زنگ بزنه بهم. خبر بده از خودش. بهار سه ساله شد که تصمیم گرفتیم از ایران بریم. نمیشد غیرقانونی تو ایران زندگی کرد. اونم با بچه. من میخواستم بهار رو بفرستم مدرسه. درس بخونه. واسه خودش چیزی بشه. تو ایران نمیشد. پول جمع کرده بودیم. داداش ِ بسیم هم کمکمون کرد. رفتیم ترکیه. بعدش رفتیم یونان. پنج ماه یونان بودیم تا قاچاقچیه کارمونو درست کنه. اومدیم آلمان.
جالب بود گلم
[Reply]
ah cheghadr nefrat angiz boood
[Reply]
سلام. از سر شب دارم هی میخونم نوشته هاتو!
دیگه با این یکی حسابی گیجم کردی…
با توجه به چیزایی که از مطالب قبلی اومده دستم، میشه گفت این نوشته خودت نیست. ولی بهتره یکم توی صفحه «درباره مرسده» بیشتر بنویسی
ممنون
[Reply]